خدایا من تو را میخواهم
عارفی قصد تشرف به حج داشت.فرزندش از او پرسید:به کجا میروی؟
عارف گقت : به سوی خانه پروردگارم!فرزند,گمان می کرد که هر کس خانه ی او را ببیند,خود پروردگار را هم میبیند؛لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت : چرا مرا با خود نمیبری؟ […]
پدر گفت:تو صلاحیت این سفر را نداری.فرزند گریه کردوبالاخره پدر را راضی نمود.
چون پدر و پسر به میقات رسیدند,هر دو مُحرِم شده و حرکت کردند و وارد بیت الله شدند.فرزند مان و مبهوت همه جا را نریست و پرسید:پروردگارم کجاست؟پدر گفت:خداوند در آسمان است.
فرزند این را که شنید , فریادی زد و بیهوش شد و از دنیا رفت.
پدر متأثر شد و فریاد برآورد:پسرم چه شد,پسرم کجاست؟
از زاویه خانه خدا,ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می خواستی و به آن رسیدی,و او خود پروردگار را می طلبیدو خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا و در نزد پروردگار است.
داستان های کشف السرار,ص۵۶