به فكر همه باش!
10 آبان 1390 توسط شهیده بنت الهدی
با كاروانى سفر مى كردم و مسئولیت آماده كردن غذا و آب و هر چیز لازم را پذیرفته بودم . این كار را به خاطر سیر كردن شكم خود و تنها نبودن در سفر قبول كرده بودم . مردم خوبى بودند. قبلا گفته بودند كه حاضرند مرا رایگان به سفر ببرند، اما نمى خواستم سربار آنان باشم .
صبح زود حركت كرده بودیم . نزدیك ظهر براى نماز و ناهار توقف كردیم . جاى با صفایى بود ؛ آب و درختى داشت ؛ منظره ى خوبى دیده مى شد و نماز خواندن و ناهار خوردن ، حال و صفاى خاصى داشت .
غذا را حاضر كردم و كاروانیان یكى پس از دیگرى آمدند و سر سفره نشستند و خوردن را با ((بسم الله )) شروع كردند.
بین آنان جوان متین و با وقار دیده مى شد كه او را نمى شناختم ، اما محبت عجیبى نسبت به او در دلم احساس مى كردم . پس از خوردن ناهار، بلافاصله مشغول جمع كردن سفره شدم . تكه هاى نان و غذا را كه كنار سفره ریخته بود جمع مى كردم كه آن جوان خوش سیما گفت :
- آن ها را جمع نكن . بگذار باشد!
- چرا؟ حیف است . مسلمان نباید اسراف كند. خدا در قرآن گفته كه اسراف كنندگان را دوست ندارد!
جوان لبخندى زد و گفت :
- این كار اسراف نیست . در بیابان و صحرا هر قدر كه غذا كنار سفره بریزد نباید جمع كرد. نباید حیوانات صحرا را از آن محروم ساخت ؛ اما در خانه تمامى آنچه را كنار سفره ریخته باید جمع كرد، زیرا مورد بى احترامى قرار مى گیرد.
در برابر حرف حساب او جوابى نداشتم . وقتى به حاضران نگاه كردم ، دیدم همه ، گفته هاى او را با سر تایید مى كنند.
جوان برخاسته بود تا از آب جارى كنارمان وضو بگیرد. هنوز به حرف هاى او فكر مى كردم كه سنگینى دستى را روى شانه ام حس كردم . یكى از همسفران بود. گفت :
- خسته نباشى !
- درمانده نباشى !
- مى دانى او كیست ؟
- نه ، ولى جوان بسیار متین و مهربانى است . از اخلاقش خوشم آمد!
- او امام جواد است ، فرزند امام رضا.
عرق سردى بر پیشانى ام نشست . دست و پایم سست شد. گفتم :
- عجب ! پس چرا زودتر نگفتى ؟ مرا ببین كه برایش از آیات قرآن دلیل مى آوردم .1
حیات پاكان جلد ۴